ناگفته های اردشیر زاهدی از ازدواج خود با شهناز پهلوی + عکس
سایر منابع:
سایر خبرها
فرزند شهید: پدرم را از عکس ها و بوی پیراهنش می شناسم
.... سمیه روشن رای دختر شهید عبدالحسین روشن رای از احساسش نسبت به پدری که هرگز ندیده و وظایفی که به عنوان فرزند شهید بر دوش دارد می گوید: من هرگز پدرم را ندیدم و تا زمانی که خود ازدواج نکرده و صاحب فرزند نشده بودم حس بودن پدر در زندگی را به این شدت درک نکرده بودم. وی اظهار می کند: مادرم در این مدت علاوه بر اینکه برایم مادری کرد، حق پدری را در حق من تمام و کمال نیز ادا کرد؛ او ...
پرواز رویا از آسمان کودکان کار/ آرزوهایی که فروخته می شوند
رنگی؟ رنگ جوراب برایم فرقی نداشت، دنبال بهانه بودم تا از چند و چون کار و بارش بپرسم. اما او نگاهش را می دزدید، در آستانه نوجوانی بود و پر از غرور؛ از هر دری گفتم بی ربط و با ربط بعد به جوراب هایش چسباندم خلاصه کلامی شد و به حرف آمد. می دانست سوالم چیست بی معطلی گفت پدرم کارگر ساختمانی، منم کمک خرجش شدم؛ نه که درآمدم زیاد باشه ولی به اندازه کیف و کتاب مدرسه درمیارم. انگاری صادق نهایت یک ...
ادعای عجیب زن قاتل درباره مقتولی که فلج بود؛ به من تعرض کرده بود
پودر کردم و در آبگوشت ریختم و او هم خورد و خوابید صبح با سرفه او بیدار شدم و بعد هم به یکباره روی زمین افتاد و دیگر بلند نشد. متهم گفت: از ترسم گفتم 30 قرص، ولی واقعاً 3 قرص ریختم. من در حالت عادی نبودم و شیشه مصرف می کردم به همین خاطر در بازجویی ها نمی دانستم به واقع چند قرص به او دادم. متهم گفت: من از کارش ناراحت بودم. متهم جواب داد: نصف بدنش فلج بود و به سختی و با ...
عکس مریم امیرجلالی با خواننده معروف
د و دخترش در خارج از ایران زندگی میکند. در کلبه ما رونق اگر نیست صفا هست من دختر یک درویش هستم. بنابراین از تجملات بیزارم. تنها چیزی که من از پدرم به خاطر دارم این است که تابلویی روی دیوار داشت که روی آن یک بیت شعر نوشته شده بود : در کلبه ما رونق اگر نیست صفا هست هرجا که صفا هست در آن نور خدا هست. شهرت و تئاتر ! بازی زیبای وی در سریال خانه بدوش رضا عطارا ...
خاطرات اردشیر زاهدی جعل وصیت شاه را افشا کرد!
، هفت سال سلطنتش را نشان داده باشد. راز بیماری شاه داماد سابق با وجود قرابت به شاه حتی پس از طلاق شهناز پهلوی، از بیماری محمدرضا پهلوی بی اطلاع بود؛ چنانکه روایت کرده: در یکی از این روزها که حضورشان بودم چون ناراحت بودم و این ها، البته آنوقت من اینجا بودم بعد رفتم برگشتم رفتم آنجا یکبار، می آمدم می رفتم. مادرم اینجا مریض بود و غیره. بهشان عرض کردم که با این مطلبی که شما از مردم ...
روایتی از ساخت انگشت هوشمند توسط یک نخبه تبریزی/ ایران در جمع 5 کشور تولیدکننده دست الکترونیکی
به علت فقر مالی نمی توانستند او را به شیراز بیاورند وقتی با من تماس گرفته و موضوع را مطرح کردند گفتم در یکی از سفرهایم به شیراز حتما به روستای شما آمده و از نزدیک صحبت می کنیم. به شیراز رفتم، در آن روستا آن دختر جوان را دیدم که سگ دستش را خورده بود و فقط انگشت شست داشت، قالب گیری کردم و به تبریز آمدم. یک مدت بعد با دست آماده به روستا رفته و دستش را تحویل دادم. در مرحله اول با ...
امضاهای پنهان حافظ از نگاه ادبیات خلاق
تلاش می کردند، تازه متوجه می شدند که جریان از چه قرار است. البته که در انتها به بینشی می رسیدند که هرچه هم قبل از آن می گفتی؛ در عمق روح و ذهن شان تاثیر لازم را نمی کرد. آن وقت برایشان می گفتم که خواندن تحلیل ها و تفسیرها و عارف و صوفی و می و مطرب یک چیز است و حافظ شدن چیز دیگری. همان طور که خودم بیش از چهل بار سعی کردم داستانی به شیوه بشکه جادوی برنارد مالامود بنویسم و نتوانستم. تا به امروز هم ...
تباهیدردناک یک دختر توسط خانواده اش ! + نظر کارشناس
خسته و ناتوان شده ام همیشه از سمت خانواده مورد سرزنش و مقایسه قرار می گرفتم. دو برادر دارم وخودم فرزند دوم خانواده هستم. با توجه به طرز تفکر خانواده و پسر دوست بودن خانواده ام، هیچ وقت من مورد توجه قرار نگرفتم و همیشه از سمت خانواده مورد سرزنش و مقایسه قرار می گرفتم و طرد شده بودم . زمانی که وارد کلاس هشتم شدم حسی به من می گفت برای جلب توجه و اثبات خودم به خانواده ...
روایت دردناک یک مادر از حادثه متروپل؛ 9 قدم برداشتم، دخترانم زیر آوار ماندند
که جاری ام آمد و گفت که فردا دخترش وقت دندانپزشکی دارد. درست همان ساختمان پزشکی کنار متروپل؛ قرار شد با هم برویم. اما لحظه آخر وقتی داشتم آماده می شدم، ملیکا و میترا هم اصرار کردند که همراه مان بیایند. گفتند حوصله شان در خانه سر رفته و می خواهند یک دوری در خیابان بزنند. هرچه به آن ها گفتم که ما فقط می خواهیم به دندانپزشکی برویم و زود برمی گردیم، فایده ای نداشت. اصرار کردند. درنهایت من هم قبول ...
خاطره شنیدنی مرحوم رحیم پور ازغدی از ملاقات امام خمینی و آیت الله شیخ مجتبی قزوینی در سال 1340
نظر دوستان کانون را به حاج آقا روح الله خمینی جذب کند. اواسط جلسه نزدیک بنده آمد و گفت: فلانی! شما چرا از نفوذ خود، پس از وفات آقای بروجردی، برای حاج آقا روح الله تبلیغ نمی کنی؟! من نام و فضائل امام را اجمالا شنیده بودم و اتفاقاً در همان ایّام، بگمانم "تهذیب الاصول" و تقریرات درس اصول امام را هم دم دست داشتم و مجذوب روش اصولی ایشان بودم . گفتم حاج آقا روح الله، وارد اینگونه امور نمی شوند و ادّعای ...
9 قدم برداشتم، دخترانم زیر آوار متروپل ماندند
، روایت دردناکی از مرگ دخترانش بازگو کرد: چرا آن روز به آن ساختمان رفتید؟ همه چیز اتفاقی شد. انگار همه چیز دست به دست هم دادند تا دختران و جاری ام درست در همان ثانیه، آنجا در بستنی فروشی باشند. ماجرا از این قرار بود که جاری ام آمد و گفت که فردا دخترش وقت دندانپزشکی دارد. درست همان ساختمان پزشکی کنار متروپل؛ قرار شد با هم برویم. اما لحظه آخر وقتی داشتم آماده می شدم، ملیکا و میترا ...
بازداشت شهید آیت الله سعیدی بعد از سخنرانی علیه فرهنگ طاغوتی
می کند که آقای سعیدی بگوید: آن سعیدی که ضد همسر شاه حرف زده است، من نیستم و فرد دیگری است و دستگیری من به خاطر تشابه اسمی بوده است. روز دیگر که آقای سعیدی با فرماندار نظامی رو به رو می شود، از او می پرسند که: آیا شما همان سعیدی هستید که در منبر به زن شاه بد و بیراه گفتید؟ پدرم بلافاصله جواب می دهد: بله، من همان سعیدی هستم و آن حرف ها را هم من زدم. به همین خاطر چند روز دیگر ...
عمه و آپشن های اتومبیل همکارم!
داشتم با ماشین از اداره بیرون می رفتم که چشمم به عمه افتاد. درست روبروی اداره منتظر تاکسی بود. ترمز زدم و سوارش کردم! هنوز مسیر زیادی طی نکرده بودیم که یکی از همکارانم را که دختر خوبی است و من به تازگی و با التماس و وساطت موافقتش را برای خواستگاری گرفته ام، بدون اینکه راهنما بزند جلوی ما پیچید و با عجله رفت! عمه سریع گفت: عمه بگیرش! گفتم: چشم عمه ولی اول باید ...
خادم امام رضایی که اولین روز خدمتش در رؤیا شروع شد
گروه زندگی – مریم سمایی : عجب اُبهتی دارد این مکان. عجب جای عجیبی است این حرم. همین که از دور صدای نقاره ها را می شنوی دلت هوایی می شود. دلت پر می کشد برای صحن و سرا، برای کبوترهای عاشق، برای ضریح طلایی که انگار تنها مآمن امن این دنیاست. محمود محکی یکی از خادمان جوان بارگاه رضوی که قصه حضورش در حرم را با آن رؤیا برایمان آغاز می کند می گوید: بچه مشه ...
فرشته ای که نجاتم داد
اش هم فوق العاده آرام بودند. خیلی طول نکشید که جواب مثبت شان را اعلام کردند و به فاصله ی چند روز زن و شوهر شدیم... دروغ چرا؟ من حتی در شب عقد هم نتوانستم قید رفقایم را بزنم. با دوستانم رفته بودم پی موادکشیدن و همه در به در دنبالم می گشتند تا مرا بنشانند پای سفره ی عقد و خدا می داند بعد از اینکه سر و کله ام پیدا شد، پدرم چقدر خفتم داد. فرشته اما چیزی نگفت، اعتراض هم نکرد، شاید چون ...
فرجام خودربایی دختر برای ازدواج!
به گزارش تابستان به نقل از خراسان، دختر 16 ساله با بیان این که به خاطر عشق های پوشالی و هیجانات دوران نوجوانی آینده ام را نابود کرده ام درباره سرگذشت خود به کارشناس اجتماعی کلانتری طبرسی شمالی مشهد گفت: پدرم کارگر است و به دلیل بیماری اعصاب تحت پوشش بهزیستی قرار دارد اما به هر طریق ممکن مخارج زندگی ما را تامین می کند. من هم که یک برادر کوچک تر از خودم دارم در کلاس دهم مشغول تحصیل بودم و زندگی ...
پیشمرگی که از کردستان تا خوزستان با دشمنان جنگیده بود
، قرار گرفت و بعد هم که به صورت علنی با ضدانقلاب و گروهک ها وارد مبارزه شد، آنقدر در این راه جدیت داشت که نام داریوش چاپاری هیچ وقت از ذهن دشمنان پاک نشد. پدرم در طول دوران جهادش بار ها تهدید به ترور شد و چند بار هم ایشان را مورد سوء قصد قرار دادند که به خواست خدا از ترور ضدانقلاب نجات پیدا کرد. طی این سوء قصد ها جراحت هایی هم به پدرتان وارد آمد؟ بابا هم در دفاع مقدس و هم در سوء قصد هایی ...
شلیک مامور گشت ارشاد به یک زوج در پارک
همدیگر صحبت می کردیم. محو حرف های خودمان بودیم. چند لحظه ای رضا دو قدم از من جلوتر رفته بود که ناگهان یک ماشین جلوی من ایستاد، از این ماشین های گشت ارشاد. خانمی که لب پنجره بود گفت: خانم کد ملی تان را بدهید؟ گفتم کد ملی من؟ برای چه؟ گفت حالا شما بدهید، الان معلوم می شود. من همین طوری ترسیدم و گفتم برای چه؟ بعد همسرم برگشت. گفت خانم فقط می خواهیم استعلام کنیم ببینیم مشکل اخلاقی داری یا نه؟ گفتم چه مشکل ...
خاطره عجیب مرحوم حیدر رحیم پور ازغدی از ملاقات امام خمینی و آیت الله شیخ مجتبی قزوینی در سال 1340
حاج آقا روح الله تبلیغ نمی کنی؟! من نام و فضائل امام را اجمالا شنیده بودم و اتفاقاً در همان ایّام، بگمانم "تهذیب الاصول" و تقریرات درس اصول امام را هم دم دست داشتم و مجذوب روش اصولی ایشان بودم . گفتم حاج آقا روح الله، وارد اینگونه امور نمی شوند و ادّعای مرجعیت هم ندارند، رساله ای هم منتشر نکرده اند! ایشان گفت: دقیقا به همین دلیل باید برای آقای خمینی تبلیغ کنیم چون خود ایشان که اقدام ...
کهنه سردار جوان
.... هیچ وقت این فرش به دستمان نرسید. ما در هتل فجر که در کنار رود کارون بود و در زمان جنگ دست مسئولین جنگ بود زندگی می کردیم. خانواده های زیادی در کنار هم بودیم و خبر داشتیم که چه اتفاقاتی می افتد. من در اتاق های دوستان دیگر، فرش را می دیدم؛ اما به دست من و چند نفر دیگر نرسید. وقتی حاج حسن آمد به او گفتم: چرا به ما فرش ندادند؟ اول ناراحت شد و گفت: چه کسی به شما گفته است و از کجا خبر دار شدید. من ...
محرومیت عاطفی و گرایش به معنویت های بدیل!
دیگر از امکان شب ماندن در مدرسه می پرسید. کلمه پرتکرار صحبت های ش “بابا” بود. او را کنارم نشاندم. دست ش را در دستان م گرفتم و آرام شروع به نوازش کردم. از خاطرات شیرینی که با پدرم داشتم شروع کردم و اجازه دادم در مسیر گفت و گو با خاطرات ش با من هم قدم شود. ناگهان زد زیر گریه... می گفت: “من بابا رو خیلی دوست دارم.” گفتم: “بابا هم تو رو خیلی دوست داره.” گفت: “ولی دعوام می کنه.” ...
امام رضا(ع) به کسی نه نمی گوید/ گوشه ای از عنایات حضرت رضا(ع) به خانواده قزوینی
به گزارش خبرگزاری فارس از قزوین، راوی ماجرا در حال حاضر روایتی را مطرح می کند که بیست سال پیش برای او رخ داده است. بهمن ماه 1381 حدوداً 20 سال سن داشتم، پدرم راننده ماشین سنگین بود و خیلی کم پیش آمده بود که با پدر در سفرهایش همراهی کنم اما این بار پدر اصرار فراوان داشت تا با او بروم. این بار قرار بر این بود که پدر به مشهد برود اصرارش برایم عجیب بود چون هر بار که ...
سکانس رقص بیژن بنفشه خواه در فیلم تخته گاز + فیلم
...؛ یکی در 10 سالگی، یکی 12 سالگی و دیگری 17 سالگی که فیلمی شانزده میلیمتری بازی کردم به نام “برخورد”؛ کارگردانش سعید مولایی بود و حتی این کارها را جزو کارنامه ام نیاورده ام چون پدرم معرفی کرده است. جالب است بدانید جدیداً فیلمی به من پیشنهاد شد که نقشی را برای پدرم هم درنظر گرفته بودند. وقتی من به ایشان گفتم، به من گفتند تو گفتی؛ گفتم خودشان گفته اند. او هم اصولی رفتار کرد و گفت ...
زیارتی که به دل لیلا نشست
خبرگزاری فارس - معصومه درخشان - ساعت 10 شب بود تازه از زیارت برگشته بودم در لابی هتل صدای جرو بحث مادر و دختری توجهم را به خود جلب کرد، مادر مدام می گفت" دخترجان مگر می شود به مشهد بیایی ولی به زیارت امام رضا علیه السلام نروی" و دختر بدون هیچ حرفی فقط گریه می.کرد. مادر سرش را چرخاند و نگاهی به من کرد و گفت" دخترم شما بیا و دختر مرا راضی کن تا به زیارت برود". کنارشان رفتم ...
خواستگاری بازیگر زن ایرانی از یه آقای باکلاس!/عکس
فیلمسازی بودند. با این که رابطه بسیار زندیکی با ایشان داشتم، اما او هیچ علاقه ای به حضور من و دیگر اقوام برای حضور در عرصه بازیگری نداشت و ترجیح می داد که ما حواس مان را به درس و مدرسه معطوف کنیم... هیچ وقت یادم نمی رود یک روز در خانه، مشغول گپ زدن با دایی بودم که ایشان به من گفتند ویشکا! ما در حال انتخاب بازیگر برای سریال امام علی هستیم، دوست داری بازی کنی؟ من هم چون فکر کردم دایی من را ...
خیانت سیاه زن و مرد جوان در شرکت هرمی
که آرام آرام همین درد دل ها باعث احساس صمیمیت و نزدیکی عاطفی بین من و سپهر شد. حالا دیگر بعد از پایان جلسات به تفریح و خوش گذرانی می رفتیم و ساعات زیادی را در کنار یکدیگر سپری می کردیم به گونه ای که متوجه نشدم دختر 15 ساله ام نیز قرار است مانند من با پسر یکی از دوستان سیاوش ازدواج کند ولی این رابطه شوم آن قدر افکار مرا درگیر خود کرده بود که درباره آینده فرزندم بی خیال بودم و هیچ مسئولیتی را احساس ...
خبر شهادت برادرم را از فامیل شوهر گرفتم!
خانه من. بعد یک طوری تعریف می کرد، گفتم هادی جان چرا برگشتی؟ چرا آمدی؟ خب ما هم خیلی می ترسیدیم از دستش بدهیم. گفت که من هر بار که می رفتم پیش حضرت زینب که می خواستم بروم سوریه (اینها را قبل از هر کاری می بردند داخل حرم تا زیارت کنند) من هر بار به حضرت زینب می گفتم من را پیش خانواده ام سالم برگردان. یک طوری با افسوس این حرف را می زد، که چرا همچین درخواستی کرده است. بعد این دفعه که رفت ...
از نی ریز تا ونکوور
های مجید هوشنگ مرادی کرمانی را آن موقع خواندم. بعد می رفتم و از حفظ در کلاس تعریف می کردم. یک روز آقای مولوی حین این که داستان را برای بچه ها تعریف می کردم، به من گفت: تو باید هنرپیشه شوی؛ گفتم چرا؟ گفت: به آن همکلاسی ات نگاه کن! نگاه کردم و دیدم یکی از بچه ها دارد گریه می کند. او آن قدر تحت تأثیر قرار گرفته بود که اشکش جاری شده بود؛ شاید چون احساس می کرد که داستان زندگی خودش است. ...
راز شهادت پسرم همزمان با شهادت حضرت زهرا (س)/ زیارت ناتمام شهید به احترام پدر و مادرش
و حجله زده بودند؟ به مهدی گفتم: چرا پیراهن مشکی به تن کرده ای؟ گفت: مامان، من، چون به شما گفتم که برای شهادت حضرت زهرا (س) می آیم، پیراهن مشکی پوشیده ام. جواز پدر برای اعزام به کربلا شب جمعه سر خاکش رفتیم شب فبل به خواب خاله اش آمد و به او گفت: با دوستانم می خواستم به کربلا بروم، ولی چون مادرم اینجا هست، من نمی توانم با دوستانم به کربلا بروم. برادر ها و خواهرهایم به من گفتند ...
خرده روایت های میهمانان قالی صحن انقلاب
کشید که هق هق اش بالا گرفته بود، و بعد به طرفم اشاره شد: ما که عربی بلد نیستیم دخترم، بیا جلو آرامَش کن. بیا جلو مادر یک لیوان آب از سقاخانه برایش آوردم، آنقدر گریه کرده بود که چشم هایش ورم برداشته بود، گفتم: ان شالله مشکلت حل می شود، آقا امام رضا(ع) رئوف است آرام سرش را تکان داد و نفس بلندی کشید: شوهرم مرد خیلی خوبی ست، زحمت کش اما گفته اگر هشتمی هم دختر شد سرم هوو می آورد، من هفت تا دختر دارم، آن ...