مطمئن بودم از پلاسکو زنده برنمی گردم!
سایر خبرها
فرزندان شهید را به سختی، اما با یاری خدا بزرگ کردم
. بیشتر کمبود حضور او و جای خالی اش را احساس می کردم. اصلاً نمی دانستم پدر داشتن چطوری است! هر جا که پدری کنار بچه اش بود، من احساس کمبود پدر داشتم. بیشتر از همه وقتی اذیت می شدم که از مدرسه تعطیل می شدیم. همه بابا ها دنبال بچه ها می آمدند. آن لحظات حال خوبی نداشتم! این کمبود همیشه با من بود. از زمان کودکی، مراسم خواستگاری و حتی دانشگاه رفتن، هرجا که باید پدر باشد کمبود حضورش را حس می کردم. ...
همسر هویدا در بهمن 45: از این که زن نخست وزیر شده ام ابدا خوشحال نیستم/ ازدواج با نخست وزیر اسباب زحمت ...
خواهد که من و شوهرم نداریم. توی این چهار اتاق کوچک هم حتی برای کالسکه ی بچه جا نیست حالا اگر بیست وسه ساله بودم باز می شد این چیزها را تحمل کرد، اما... در این جا گفت وگوی ما از بچه به گل ها کشید، صحبت درباره ی گل ارکیده که خانم نخست وزیر را هرگز خسته نمی کند. او به گلدان های ارکیده اش همان قدر عشق می ورزد که یک مادر به بچه هایش. کتاب های بسیاری درباره ی پروش گل ارکیده دارد و تنها مجله ای ...
7 سال انتظار برای محاکمه مقصران پلاسکو!
هنوز در دادگاه تجدیدنظر خاک می خورد و تکلیفمان مشخص نیست. این ها توهین به شهدا و خانواده آنهاست. او درباره کم لطفی برخی از مسئولان اظهار می دارد: رفتار های برخی از مسئولان نمایشی است. سال اول به خانه مان می آمدند فقط چند عکس می گرفتند و می رفتند. آن ها با رفتنشان وعده هایشان را هم در خانه ما جا می گذاشتند و به آن عمل نمی کردند. کاش آنطور که می گفتند ما برایشان مهم هستیم، همینطور بود. حداقل در این ...
صادق الوعد
ذخیره کرده ام: شهید رسول مهدی حیدری -سلام. دیدین صادق شهید شد؟! -مهدی کدوم حاج صادقه؟ -بابا! همونی که شما باهاش مصاحبه گرفتین دیگه، درباره بابام، صادق امیدزاده! -ای وایِ من...! (سرم داغ می شود. اشک امانم نمی دهد.) *** ماموریت آن روزم سنگین تر از همیشه بود. بین همه مصاحبه هایی که برای مهدی، پسر شهید رسول حیدری گرفته بودم، این یکی با همه فرق می کرد. مهدی 28 ...
جعفری: پیشنهاد رسمی از استقلال نداشتم
رضا جعفری در گفت و گو با خبرنگار ورزشی برنا، در خصوص شرایط خود در نیم فصل اول رقابت های لیگ برتر اظهار داشت: خدا را شکر امسال هم خودم و هم ملوان شرایط خوبی داشتیم و توانستیم در پایان نیم فصل در جایگاه نسبتا خوبی قرار بگیریم. امیدوارم در ادامه که کارمان سخت تر هم می شود بتوانیم این روند خوب را حفظ کنیم و دل مردم انزلی را شاد کنیم. وی افزود: بعد از عملکرد خوبی که در دیدارهای دوستانه ...
خانه مرکز دنیا می شود اگر زن بخواهد
انسان هایی هستند که در جامعه حضور می یابند و فعالیت می کنند. این ها همان افرادی هستند که تحت تربیت مادران در خانه و خانواده شخصیت شان شکل می گیرد. شما کتابی تحت عنوان روزنوشت های یک زن خانه دار در دوران کرونا داشتید، درباره این کتاب و نقش خانم های خانه دار در دوران کرونا برای مان بگویید. بله، در دوران کرونا همه جا تعطیل شد و گفتند همه به خانه های شان بروند! این به این معنا بود که همه ...
شهدایی که رزق لا یحتسب داشتند
آمادگی این اتفاق را داشتیم. یعنی وقتی پا به میدان جنگ می گذاری، برای شهادت آماده ای. اما در حالت طبیعی، وقتی برای عملیات حریق وارد یک ساختمان می شوی، آن آمادگی جبهه جنگ و انتظار شهادت را نداری. یکی از بچه های گردان مان درباره حادثه پلاسکو، حرف قشنگی می زد. می گفت: این مصداق رزق لا یحتسب است. راست می گفت. بچه هایی که وارد آن عملیات شدند، انتظار نداشتند شهید شوند. اما خداوند یک جاهایی برای بعضی ها ...
میلاد سرلک: می دانم دوباره برمی گردم / ترک رختکن پرسپولیس واقعا سخت است
پرسپولیس این پول را آن موقع پرداخت نمی کرد و تنها کاری که می توانسنم این بود که از خودم چک دادم به مالک شهر خودرو. رضایت نامه ام را گرفتم و خب وقتی پیشنهاد پرسپولیس می آید باید چه کنید؟ واقعا برایم پول در این لحظه در اولویت نبود و فقط فکر می کردم باید چه کنم تا این قرارداد به سرانجام برسد. واقعا عاشق پرسپولیس بودم و تنها فکرم نهایی کردن آن بود. وقتی به تیم آمدی که باید وارد لیگ قهرمانان می ...
کتک خوردن در کلانتری از ما یک انقلابی تمام عیار ساخت
است که در قالب روایت زیر پیش رو دارید. شمیم انقلاب از حال و هوای هیئت اولین بار در جلسات هیئت هفتگی حطری های مقیم مرکز که روستایی در محمودآباد مازندران است، متوجه شدم زندگی چیز هایی فراتر از کار و ورزش و گوش دادن به قصه های ظهر جمعه دارد. آن زمان یک نوجوان 14- 15 ساله بودم که تمام وقتم به کارگری و درس خواندن و ورزش در زورخانه علی تک تک حوالی خیابان 15 خرداد فعلی می گذشت. هیئت ...
پدر شدن زیباست، اما پر مسئولیت
، ولی توصیه می کنم اگر قرار بر ازدواج باشد بعد از 40 سالگی و با دختری از شهر و فرهنگ خودش ازدواج کند، به او یاد می دهم قبل از بچه دار شدن اول مشکلات خودشان را حل کنند، با خانواده همسرش بیشتر رفت و آمد داشته باشد بعد بچه دار شوند چرا که تمام دوران فرزند داشتن خاطره است. برای من قشنگترینش وابستگی شدیدی است که پسرم به من دارد. این ها درد دارد علی اصغر داوطلب 82 ساله و ...
شهری با زخم های سوخته
روی خونه ام بکشید! انگار که مثلا بچه اش سرماخورده و شب عید است! یا مرگ یا آوار _موشک ها که می زد فرار می کردید؟ _جای فرار نبود. همه چیز آنقدر سریع اتفاق می افتاد که تا به خودت می آمدی یا مُرده بودی یا زیر آوار. آن هایی هم که زنده مانده بودند اجساد شهدا را از روی پشت بام ها و خیابان ها و مغازه ها جمع می کردند. تمام دیوارها جای ترکش و خون بود. مردم تا سه چهار روز بعد ...
یکی از فرشتگان سرزمین من رفت پیش فرشته ها...
: بار ها اتفاق افتاده دختران جوان و خانم هایی که شال و روسری شان روی شانه هایشان بود را در برنامه بعدی مان، با حجاب و حتی بعضی ها را با چادر دیده ایم. مثلاً یک بار یکی از دختران جوان آمد و گفت: من یک روز که از سرزنش اطرافیان خسته شده بودم، چادرم رو کنار گذاشتم. همون روز شما رو در ایستگاه مترو دیدم و در برنامه تون شرکت کردم. بعد از اون بود که تصمیم گرفتم دوباره چادر سر کنم. من منتظر یک تلنگر بودم و ...
از رها و آوا کوچولو 2 خواهر گمشده خبر دارید ؟ / پدری با چشم های گریان انتظار می کشد ! + عکس و گفتگو
در محل وجود داشت اما بچه ها ساعت 8و13 دقیقه صبح 20مهر از خانه ناپدید شده بودند. چون کارمند زندان هستم، تلفنم در زندان خاموش بود و مادرم هم شماره زندان را نداشت که موضوع را به من اطلاع دهد و زمانی که به خانه رسیدم، متوجه این اتفاق شدم. او ادامه داد: بعد ازاین جریان به پلیس شکایت کردیم و شماره تلفن تمام کسانی که به آنها مشکوک بودم را به پلیس دادم و بررسی کردند اما هیچ سرنخی پیدا نکردیم. در ...
بماند به یادگار از سردار استاندارمان
مصاحبه اش در گوشی ام مانده است! حال چطور می توان از واژه یادش بخیر و خدابیامرز برایش استفاده کنیم؟ این چند سال گذشته را مرور می کنم، روز معارفه آقای خرّم! آن لحظه تلخ در شیرین ترین لحظه اش! بعدش هم آن دل بزرگی که داشت و آن فرد خاطی را سریع بخشید و هیچ گله ای از او نداشت. یا آن گفت وگوهای خودمانی اش با بچه های خبرنگار را! زمانی که نشست خبری تمام می شد و می گفت حالا میکروفون ها ...
در ستایش گوش کردن
و یا دلم می خواهد زودتر صحبتش تمام شود. این ایراد را خودم می دانم و خصوصاً پدر و مادرم به خاطر آن همیشه به من تذکر داده اند. وقتی می دیدم یکی دو نفر از دوستانم در زمان بیکاری بین کلاس ها دارند پادکست گوش می کنند، خیلی متعجب می شدم و با خودم می گفتم چه حوصله ای دارند و مگر می شود آدم یک ساعت یک جا بنشیند و چیزی گوش کند. یکی از آنها پیشنهاد کرد که امتحان کنم و من خندیدم و گفتم حتی 5 دقیقه اش را ...
اصحاب رمل
. ایستادم، نظرم به پشت بوته ای بزرگ جلب شد. همراهم تعجب کرد که کجا می روم. فقط گفتم: بیا تا بگویم. دست خودم نبود، انگار مرا می بردند. پاهایم جلوتر می رفتند. به پشت بوته که رسیدیم، جا خوردم. صحنه خیلی تکان دهنده و عجیبی بود. همین بود که مرا به سوی خود خوانده بود. آرام بر زمین نشستم و ناخواسته زبانم به سبحان الله چرخید. همراهم که متوجه حالتم شد، سریع جلو آمد، او هم در جا میخکوب شد. شخصی که لباس بسیجی به تن ...
روایتی از عشق و اشک و آتش در دیار سردار دل ها
.... نمی دانم چرا برای دومین بار توفیق شهادت از من گرفته شد. نخستین بار 31 شهریور سال 97 در بلوار قدس اهواز محل رژه نیروهای مسلح رخ داد و عملیات تروریستی که انجام شد، بنده برای گرفتن مصاحبه آن جا بودم آن هنگام نیز توفیق شهادت نداشتم و این دومین مرتبه است که تا چند قدمی شهادت پیش آمدم اما لیاقت شهادت را نداشتم. عاشقی درد عجیبی است خدا می داند حال ما منتظران را چه کسی ...
اخراجی ها منتشر شد
همسن و سال های خودم به درس های دبیرهایمان گوش می کردم، در آن وقت، لباس خاکی رنگ رزم پوشیده بودم و همراه با جمع بزرگی از نوجوانان و جوانان پرشور در خیابان های محلۀ پاسگاه نعمت آباد مشغول رژه رفتن بودم. شور و حالی برپا بود. سربند یا حسین! و یا زهرا! و یا رسول الله! و یا مهدی؟ عج؟ ادرکنی! بر پیشانی بچه رزمنده ها بسته شده بود. در میان هیاهو و بدرقۀ جمعیتی بزرگ به سوی جبهه ها در حرکت بودیم ...
فرماندهان جنگ در جبهه خیلی خاکی بودند
. جانباز حاجاحمد کاظمی با اشاره به نمونه بودن بردارش در خصوصیات اخلاقی، افزود: تا زمانی که جبهه نرفته بودم نمی دانستم که برادرم در جبهه فرمانده است، هر موقع از جبهه می آمد خانه از او می پرسیدم در جبهه چه می کند؟ و ایشان می گفت: لباس بچه ها را می شورم و کفش هایشان را واکس می زنم، تا زمانی که خودم به جبهه اعزام شدم، سه ماه در کردستان بودم و اعزام مجدد برگشتم دوکوهه برادرم آنجا بود، صبح ک ...
قبر شهیدی که عطر و بوی گلاب می هد + عکس
روی اتوبوس چسبیده بود. چهره آن شهید برایم آشنا آمد، به خاطر آوردم که اعلامیه شهادت وی را بر روی دیوار حرم امام (ع) دیده بودم. وقتی به تهران رسیدیم، نیروهای گردان با استعداد یک گروهان به منطقه عملیاتی رفتند اما من و سیداحمد چون مجروح بودیم، ماندیم. احمد دو روز بعد با من تماس گرفت و گفت: به دلم افتاده است که عملیاتی در پیش است . آن روز با هم تصمیم گرفتیم که خودمان را به نیروها برسانیم ...
گفت و گو با آخرین زن که بعد از انفجار پلاسکو آن ساختمان را ترک کرد + فیلم
شده بود و ثانیه به ثانیه آن لحظات را عکس گرفتم ؛ او مرا می کشید و من عکس می گرفتم . او مرا می کشید و من خود را به کمک او سپرده بودم ؛ کمک آتشنشانی که کلاه و نقاب داشت و نتوانستم او را ببینم ولی مرا از مرگ نجات داد. بعد از فرو ریختن پلاسکو کل روز را به دنبال نشانه ای از او بودم ولی پیدایش نکردم، نگران بودم که زنده نباشد. وقتی مرا از ساختمان بیرون کشید و دوباره به داخل پلاسکو برگشت چند ...
وضو با آب یخ زده و نگهبانی در سنگر یخچال!
که ابتدا به سنندج و بعد به پاوه رفتیم. حدود دو ماه در پایگاه های کوهستانی مابین پاوه و مریوان بودیم و امنیت جاده ها را تأمین می کردیم. در آن دو ماه اتفاق خاصی به لحاظ حمله ضد انقلاب نیفتاد. اما بیشتر تلاش ما مبارزه با سرمای سخت زمستانی بود. خصوصاً برف که اگر شروع به باریدن می کرد، گاه تا چند متر ارتفاع می گرفت و تردد در جاده را نه فقط برای اتومبیل ها که برای نفر پیاده هم سخت می کرد. بچه هایی ...
پوتین را گذاشت روی چشمش و گفت: قدمت بر چشم!
به گزارش اصفهان زیبا ؛ روز جمعه بود؛ بیست ودوم دی و هم زمان با اولین شب ماه رجب و شب میلاد امام محمدباقر (ع). بچه های دوره با بیل های مکانیکی در حال جست وجوی پیکر مطهر شهدا بودند که یک دفعه با صدای یکی از راننده ها که شهیدی پیدا کرده بود، توجهمان به سمت او جلب شد. وقتی خودم را به آنجا رساندم، با پیکر این شهید مواجه شدم. دیدم بدنش کامل است و از سطح خاک بالاآمده. از همان جا فهمیدم شهید حتما پلاک ...
پلاسکو به روایت خاطرات و کتاب ها
پلاسکو کاملاً از بین رفت و ریخت. ساعت 11 و نیم بود که آن پخش زنده را گرفتیم که منجر به ریختن کامل ساختمان شد. وقتی دیوار شمالی فروریخت خیلی از افراد بیرون آمدند. در حقیقت کسانی که شهید شدند، افرادی بودند که یا در همان لحظه فروریختن طبقه دهم زیر آوار ماندند و دسته دوم افرادی بودند که برای نجات دوستان شان از زیر آوار داخل مانده بودند. این افراد واقعاً فداکار بودند چرا که احتمال می دادند ساختمان خیلی ...
عبدالله موحد یک وطن پرست واقعی/ وقتی اسطوره کشتی دست رد به سینه آمریکایی ها زد
پرچمدار تیم مان بودم. این ها را نمی شود فراموش کرد و در مغزم حک شده است. او درباره این که آیا نوه اش برای حضور در کشتی ایران علاقه دارد یا خیر؟ گفت: نوه ام در منطقه ای که در آمریکا هستند قهرمان شده، اما نمی توانم به او که در آمریکا به دنیا آمده و آن جا بزرگ شده است بگویم بیا برای ایران کشتی بگیر. این پیشکسوت شاخص کشتی ایران، با قدردانی از زحمات همسرش گفت: زمانی که در دوران ...
این زن معروف واقعا مادر واقعی فردین است؟ + عکس
هم همان جا سوخت و ما هم از یادها رفتیم. بعد چه شد که دوباره پیشنهاد کار به شما دادند؟ خودم رفتم. آدم باید خودش را وفق بدهد. رفتم، دوباره من را شناختند و باز مشغول شدم. این که می گویید بعد از جنگ است؟ بله. حدود سال 68 بود. آن زمان چقدر می گرفتید؟ 150 تومان فکر کنم. پس هنوز هم درآمدتان خوب بوده. آخرش بود دیگر. بعد ...
آدینه با داستان/ مرغ ماهی خوار
عصر ایران/ داستان کوتاه- مریم رحمَنی: تصور کنید شما را برای دیدن جنگلی انبوه از درختان همیشه سبز دعوت کرده باشند و بی هوا سر از بیابانی برهوت و بی آب و علف در بیاورید. این اتفاق همین چند هفته ی گذشته برای ما افتاد. آقای صبوری همکار همیشه سرخوش مان، شب پنج شنبه ی یک روز بلند و دل انگیز بهاری که از غروبش تنها ناودان گالوانیزه ی له و لورده ی حیاط مان تک نوازی می کرد و خاک باغچه ی کناری اش ...
لیست شنود
ایستاده بودم و نگاهش می کردم. از یک طرف حسابی ترسیده بودم، چون از تیپ و شیک و پیک بودنش معلوم بود که ساواکی است. از یک طرف هم به خودم می گفتم که نه، چنین چیزی نیست و می خواهد ما را سیاه و انگشتر را بلند کند. خوب ما را برانداز کرد و گفت که بعد می آیم. همین طور که داشت از در مغازه بیرون می رفت، به چشم من زل زده بود. جلوی در مغازه آمدم و به یکی از بچه هایی که سر کوچه نشسته بود گفتم: برو ببین این یارو کجا ...