سایر منابع:
سایر خبرها
یک سریال برای ایجاد رفرنس تاریخی امری مجهول و نامعقول باشد، اما کافی است نگاهی به اطراف تان بیندازید، جایی که منبع اطلاعات کودکان مان به جای کتاب و تحقیق و تفحص و آن همه زحمت که معمولا نیاز به علم تحلیل دیتا و دانستن چندین زبان دارد، می شود گوگل و انیمیشن و سریال، انتظار دارید 20 سال بعد آنچه در ذهن ها می ماند و در تاریخچه سرچ موتور های جست وجو بالا می آید، نگاه زاویه دید تحلیلگران راستین مایه با ...
شانزده سال برگزاری جشنواره، شهر مشهد از نظر گرافیکی ناخواناست. همچنین تعبیر لاغربودن درباره مدیریت امور هنری شهرداری به کار رفت و بر این ایده که مشهد به سازمان زیباسازی شهری نیاز دارد به عنوان راه حل، اجماع نظر شد. در این میزگرد محمدهادی عرفان دانشجوی دکتری معماری، مصطفی معمی وند طراح گرافیک و احسان مهدوی مدرس دانشگاه و عضو انجمن طراحان گرافیک ایران حضور داشتند که گفته های آن ها را در ...
...> با بالا گرفتن انتقادات از فضائلی، توییتی قدیمی از او بازنشر شد که شائبه عقب نشینی او از ادعای تذکر را ایجاد کرد. فضائلی اما ساعتی بعد در همین زمینه تاکید کرد: ساعاتی است توییت زیر به عنوان توییت جدید بنده و به عنوان عقب نشینی از توییت قبل در حال بازنشر است؛ ضمن تایید محتوای این توییت که مربوط به حدود 5/1 سال پیش است تاکید می کنم توییت دیروز به قوت خود باقی است. مسیح مهاجری مدیرمسوول روزنامه ...
نزدیک به هم حرکت می کردیم که اگر اتفاقی افتاد بتوانیم همدیگر را نجات بدهیم. وقتی شروع به شعار دادن کردیم، مأمورین شاه، مردم را به رگبار بستند. ما نزدیک به یک کوچۀ باریک قرار داشتیم. بن بست بود. محمدآقا دست من را کشید و من را به داخل کوچه برد. در خانه ای باز شد و به داخل آن رفتیم. آنهائی که در خانه شان را برای ما باز کردند، خودشان انقلابی بودند. خانه ای قدیمی بود. از ما پذیرایی کردند و تا بعد از ...
فرض کنید، من می خواهم از این سرباز در چنین وضعیتی سؤال کنم بچه کجاست؟ آدرسش کجاست؟ بعد بدهم به دکترها. در این وضعیت است که من می پرسم: بچه کجایی؟ می گوید: خرمشهر. بعد گفت: برای چه می پرسی؟ گفتم: پدر و مادرت آواره شدن و از اونجا رفتن. می خواستم ببینم خبری ازشون داری؟ گفت: به فکر پدر و مادر من نباش. پدر و مادرم هر جای ایران رفته باشن، هم دارن خوب می خورن، هم خوب می خوابن، مسئله ای پیش نیومده، اونها ...
یک روز ساعت 10 صبح همه را جمع کردیم. با بحث و گفتگو به راه صلاح نیامدند. علتش هم واقعاً خودخواهی و غرور بود. ساعت 2 بعدازظهر شد. دادپی عصبانی شده بود و گفت من باید به پست فرماندهی بروم و با فرمانده نیرو صحبت کنم. من هم بدرقه اش کردم و بعد خودم سوار اتومبیل شدم. دونفر از بچه های همافر هم آمدند داخل ماشین که برویم گردان نگهداری. من فرمانده گردان بودم. در ماشین شروع کردم به گریه. یکی شان گفت جناب ...
...، آمریکائی است، سرباز آلمانی است، بیچاره فکر کرد از بازرس های خاص حزب بعث است. دلش ریخت و داشت از ترس سکته را می زد. مهران انگشت اشاره به بسوی عراقی کشید، با غیظ و غلیظ گفت: لاتحرک! بعد یک صدایی عجیب از گلویش خارج کرد، دست اش را شبیه کارد، زیر گلوی خودش کشید، بهش فهماند تکان بخوری پخ پخ خیلی ترسناک، باز دوباره تکرار کرد لاتحرک بعد محکم یقه هر دو را گرفت و از جا بلندشان ...