سایر منابع:
سایر خبرها
همسر هویدا در بهمن 45: از این که زن نخست وزیر شده ام ابدا خوشحال نیستم/ ازدواج با نخست وزیر اسباب زحمت ...
خواهد که من و شوهرم نداریم. توی این چهار اتاق کوچک هم حتی برای کالسکه ی بچه جا نیست حالا اگر بیست وسه ساله بودم باز می شد این چیزها را تحمل کرد، اما... در این جا گفت وگوی ما از بچه به گل ها کشید، صحبت درباره ی گل ارکیده که خانم نخست وزیر را هرگز خسته نمی کند. او به گلدان های ارکیده اش همان قدر عشق می ورزد که یک مادر به بچه هایش. کتاب های بسیاری درباره ی پروش گل ارکیده دارد و تنها مجله ای ...
رأی اولی های امروز و دیروز
خودم بیشتر مایه می گذاشتم و کار داشت به التماس می کشید. - آقا دیگه برگه حروم شده بذارید رأی بدم؟ تمام اصرارها پتک شد و بر سرم آوار شد. با گریه به خانه برگشتم. اولین بار که رأی دادم، از سنم مطمئن بودم ولی از انتخابم نه. نمی دانستم که چه کسی استحقاق این رأی را دارد. یک برگه من انگار مسئولیتی عظیم بود که حالا بر گردنم افتاده، پس باید احساس مسئولیت می کردم ...
خانه مرکز دنیا می شود اگر زن بخواهد
انسان هایی هستند که در جامعه حضور می یابند و فعالیت می کنند. این ها همان افرادی هستند که تحت تربیت مادران در خانه و خانواده شخصیت شان شکل می گیرد. شما کتابی تحت عنوان روزنوشت های یک زن خانه دار در دوران کرونا داشتید، درباره این کتاب و نقش خانم های خانه دار در دوران کرونا برای مان بگویید. بله، در دوران کرونا همه جا تعطیل شد و گفتند همه به خانه های شان بروند! این به این معنا بود که همه ...
نوربالا| این چه نذری بود کردی مادرِ من؟!
.... نشستیم خیلی خوشحال شدند که به منزلشان رفته ایم. یک چای آوردند. مادرم شروع کرد و گفت: من چنین نذری کرده ام و حالا پسرم آمده خواستم نذرم را ادا کنم. فرد نابینا گفت: بسیار هم خوب است! من عرق کردم، انگار دوباره اسیر شده بودم! پیش خودم می گفتم: مادر این چه نذری بود کردی؟! خب گوسفندی، مرغی، چیز دیگری نذر می کردی که در همین احوال، یک لحظه، این بنده خدا گفت: اگر نذر هم نمی کردی من این کار را نمی کردم! من یک کم نفس آمد توی دلم. چای خوردیم و خارج شدیم. پایان پیام/ ...
فقر قصه و روایت در آثار روی صحنه
در زمان دیدن کار یک یا دو ساعت سرگرم شود و بعد برود، بلکه می خواهیم ذهنش درگیر شود طبق آن چیزی که استادهای مان یادمان داده اند که اتفاقا تئاتر از جایی شروع می شود که در سالن تمام می شود و نه آن لحظه ای که در سالن نشسته است و باید ذهن اش درگیرشود و اندیشه ای که پشت اثر هست او را به فکر فرو ببرد. این اتفاق خوشبختانه افتاده ودراین کار بسیاری ازاستادان درکنارم بودند و به من کمک کردند. به همین سادگی ...
شهدایی که رزق لا یحتسب داشتند
آمادگی این اتفاق را داشتیم. یعنی وقتی پا به میدان جنگ می گذاری، برای شهادت آماده ای. اما در حالت طبیعی، وقتی برای عملیات حریق وارد یک ساختمان می شوی، آن آمادگی جبهه جنگ و انتظار شهادت را نداری. یکی از بچه های گردان مان درباره حادثه پلاسکو، حرف قشنگی می زد. می گفت: این مصداق رزق لا یحتسب است. راست می گفت. بچه هایی که وارد آن عملیات شدند، انتظار نداشتند شهید شوند. اما خداوند یک جاهایی برای بعضی ها ...
هزار هزار بیدار شو، دانه ی انار بیدار شو
سرویس کودک و نوجوان خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) ، فاطمه نعمتی : قصه ها همه جا هستند؛ هر جای این سیاره را که بگردیم قصه ای پیدا خواهیم کرد. قصه ها همه جا هستند؛ هر لحظه ای از زندگی در گذشته، حال و آینده قصه ای دارد که یا همان موقع روایت می شود یا بعدها به دست دیگران می رسد و گاهی هم هیچ وقت هیچ کس از آن ها باخبر نمی شود. قصه ها همه جا هستند؛ گاهی در کاخ پادشاه، گاهی روی لب های خندان مادربزرگ، گاهی ...
از روستایی دورافتاده به تنها کتابفروشی شهر می رفتم تا با پس اندازم چند کتاب بخرم
. چند روز بعد که ایمیل خودم را چک کردم دیدم آن کارمند، نسخه پی دی اف همان کتاب را برایم ایمیل کرده است. آنقدر خوشحال بودم که دوباره ایمیل زدم، تشکر کردم و او هم نوشته بود: وظیفه من است و کار خاصی نکردم. هر چند برای من بزرگ ترین خدمت را در آن شرایط کرده بود و خلاصه آن اقدام جالب آن کارمند فرهنگ دوست را هیچ گاه فراموش نمی کنم. - تاکنون شده با کتابی خیلی خاطره داشته باشید؟ بله ...
فرزندان شهید را به سختی، اما با یاری خدا بزرگ کردم
. بیشتر کمبود حضور او و جای خالی اش را احساس می کردم. اصلاً نمی دانستم پدر داشتن چطوری است! هر جا که پدری کنار بچه اش بود، من احساس کمبود پدر داشتم. بیشتر از همه وقتی اذیت می شدم که از مدرسه تعطیل می شدیم. همه بابا ها دنبال بچه ها می آمدند. آن لحظات حال خوبی نداشتم! این کمبود همیشه با من بود. از زمان کودکی، مراسم خواستگاری و حتی دانشگاه رفتن، هرجا که باید پدر باشد کمبود حضورش را حس می کردم. ...
7 سال انتظار برای محاکمه مقصران پلاسکو!
هنوز در دادگاه تجدیدنظر خاک می خورد و تکلیفمان مشخص نیست. این ها توهین به شهدا و خانواده آنهاست. او درباره کم لطفی برخی از مسئولان اظهار می دارد: رفتار های برخی از مسئولان نمایشی است. سال اول به خانه مان می آمدند فقط چند عکس می گرفتند و می رفتند. آن ها با رفتنشان وعده هایشان را هم در خانه ما جا می گذاشتند و به آن عمل نمی کردند. کاش آنطور که می گفتند ما برایشان مهم هستیم، همینطور بود. حداقل در این ...
اولین و آخرین مصاحبه ستاره پرسپولیس: آقا یحیی باشرف است!
عود انجام بدهی و تازه هواداران هم در کنارت نیستند. ما اما از این مرحله عبور کردیم و اتفاقات خوبی رقم خورد. هرچند ته آن چیزی نبود که برایش لحظه شماری می کردیم. اما در کل بد نبود و به امید اتفاقات بهتر برای پرسپولیس. به عنوان هافبک دفاعی شاید پوشیدن پیرهن شماره 10 عجیب بود. چرا این شماره پیرهن؟ بعد از اینکه لیگ قهرمانان شروع لیگ من به فکر تغییر شماره بودم و هیچ کس شماره 10 را نگرفته بود ...
روایت سوزناک مادر شهید مدافع حرم از معراج
این رفتن و نیامدنش را از روی نگاه آخرش فهمیدم. چطور 8 سال تاب آوردی! مادر می گوید: نمی دانستم چه باید انجام دهم؟! من هشت سال منتظر آمدن علی بودم و هرگز خودم را برای شنیدن خبر شهادتش آماده نکرده بودم. با شنیدن این خبر حالم دگرگون شد. بعد هم میهمان ها یک به یک به خانه آمدند و بعد از رفتن شان به بیمارستان رفتم. تا صبح بیمارستان بودم. مصر بودم خیلی زود به دیدار پسرم بروم. دلتنگی دیگر ...
شهری با زخم های سوخته
روی خونه ام بکشید! انگار که مثلا بچه اش سرماخورده و شب عید است! یا مرگ یا آوار _موشک ها که می زد فرار می کردید؟ _جای فرار نبود. همه چیز آنقدر سریع اتفاق می افتاد که تا به خودت می آمدی یا مُرده بودی یا زیر آوار. آن هایی هم که زنده مانده بودند اجساد شهدا را از روی پشت بام ها و خیابان ها و مغازه ها جمع می کردند. تمام دیوارها جای ترکش و خون بود. مردم تا سه چهار روز بعد ...
از رها و آوا کوچولو 2 خواهر گمشده خبر دارید ؟ / پدری با چشم های گریان انتظار می کشد ! + عکس و گفتگو
در محل وجود داشت اما بچه ها ساعت 8و13 دقیقه صبح 20مهر از خانه ناپدید شده بودند. چون کارمند زندان هستم، تلفنم در زندان خاموش بود و مادرم هم شماره زندان را نداشت که موضوع را به من اطلاع دهد و زمانی که به خانه رسیدم، متوجه این اتفاق شدم. او ادامه داد: بعد ازاین جریان به پلیس شکایت کردیم و شماره تلفن تمام کسانی که به آنها مشکوک بودم را به پلیس دادم و بررسی کردند اما هیچ سرنخی پیدا نکردیم. در ...
بماند به یادگار از سردار استاندارمان
آذربایجان شرقی" شد. البته آقای خرّم، قبل از اینکه استاندارمان باشد، سردار خرّم مان بود! فرمانده قشنگ ترین لشکر عاشورا! از همان روزی که به عنوان فرمانده وارد تبریز شد، من هم خبرنگار بودم؛ کلی جایزه از دست اش گرفتم! با کلی تذکر و کلی توصیه! مثلا تا سرو کله من را می دید می گفت: خوب می نویسی، همه اش را می خوانم! از اقتصاد هم بنویس، از موفقیت زنان استان هم خیلی بنویس. یادش بخیر، هنوز به ...
روایتی از عشق و اشک و آتش در دیار سردار دل ها
سردار بودند به زادگاه حاج قاسم می رفتند می گفتند: سردار وقتی نزد پدر و مادر می رفت دست و پای آن ها را می بوسید و به کارهای آن ها رسیدگی می کرد و تمام کارهای شخصی پدر و مادرشان را انجام می داد. زمانی که مادرش بیمار شد و در بیمارستان بستری بود عزیزی می گفت: وقتی رفتم حاجی را از فرودگاه بیاورم دیدم حاجی خیلی خسته است. آن زمان درگیر جنگ با داعش بود، گفتم: حاجی شما خسته اید می خواهید اول به ...
گفت و گو با آخرین زن که بعد از انفجار پلاسکو آن ساختمان را ترک کرد + فیلم
شده بود و ثانیه به ثانیه آن لحظات را عکس گرفتم ؛ او مرا می کشید و من عکس می گرفتم . او مرا می کشید و من خود را به کمک او سپرده بودم ؛ کمک آتشنشانی که کلاه و نقاب داشت و نتوانستم او را ببینم ولی مرا از مرگ نجات داد. بعد از فرو ریختن پلاسکو کل روز را به دنبال نشانه ای از او بودم ولی پیدایش نکردم، نگران بودم که زنده نباشد. وقتی مرا از ساختمان بیرون کشید و دوباره به داخل پلاسکو برگشت چند ...
پلاسکو به روایت خاطرات و کتاب ها
پلاسکو کاملاً از بین رفت و ریخت. ساعت 11 و نیم بود که آن پخش زنده را گرفتیم که منجر به ریختن کامل ساختمان شد. وقتی دیوار شمالی فروریخت خیلی از افراد بیرون آمدند. در حقیقت کسانی که شهید شدند، افرادی بودند که یا در همان لحظه فروریختن طبقه دهم زیر آوار ماندند و دسته دوم افرادی بودند که برای نجات دوستان شان از زیر آوار داخل مانده بودند. این افراد واقعاً فداکار بودند چرا که احتمال می دادند ساختمان خیلی ...
کتک خوردن در کلانتری از ما یک انقلابی تمام عیار ساخت
است که در قالب روایت زیر پیش رو دارید. شمیم انقلاب از حال و هوای هیئت اولین بار در جلسات هیئت هفتگی حطری های مقیم مرکز که روستایی در محمودآباد مازندران است، متوجه شدم زندگی چیز هایی فراتر از کار و ورزش و گوش دادن به قصه های ظهر جمعه دارد. آن زمان یک نوجوان 14- 15 ساله بودم که تمام وقتم به کارگری و درس خواندن و ورزش در زورخانه علی تک تک حوالی خیابان 15 خرداد فعلی می گذشت. هیئت ...
پدر شدن زیباست، اما پر مسئولیت
، ولی توصیه می کنم اگر قرار بر ازدواج باشد بعد از 40 سالگی و با دختری از شهر و فرهنگ خودش ازدواج کند، به او یاد می دهم قبل از بچه دار شدن اول مشکلات خودشان را حل کنند، با خانواده همسرش بیشتر رفت و آمد داشته باشد بعد بچه دار شوند چرا که تمام دوران فرزند داشتن خاطره است. برای من قشنگترینش وابستگی شدیدی است که پسرم به من دارد. این ها درد دارد علی اصغر داوطلب 82 ساله و ...
اخراجی ها منتشر شد
همسن و سال های خودم به درس های دبیرهایمان گوش می کردم، در آن وقت، لباس خاکی رنگ رزم پوشیده بودم و همراه با جمع بزرگی از نوجوانان و جوانان پرشور در خیابان های محلۀ پاسگاه نعمت آباد مشغول رژه رفتن بودم. شور و حالی برپا بود. سربند یا حسین! و یا زهرا! و یا رسول الله! و یا مهدی؟ عج؟ ادرکنی! بر پیشانی بچه رزمنده ها بسته شده بود. در میان هیاهو و بدرقۀ جمعیتی بزرگ به سوی جبهه ها در حرکت بودیم ...
وضو با آب یخ زده و نگهبانی در سنگر یخچال!
.... حدود دو ماه در پایگاه های کوهستانی مابین پاوه و مریوان بودیم و امنیت جاده ها را تأمین می کردیم. در آن دو ماه اتفاق خاصی به لحاظ حمله ضد انقلاب نیفتاد. اما بیشتر تلاش ما مبارزه با سرمای سخت زمستانی بود. خصوصاً برف که اگر شروع به باریدن می کرد، گاه تا چند متر ارتفاع می گرفت و تردد در جاده را نه فقط برای اتومبیل ها که برای نفر پیاده هم سخت می کرد. بچه هایی که در پایگاه ما بودند، اغلب از ...
فرماندهان جنگ در جبهه خیلی خاکی بودند
. جانباز حاجاحمد کاظمی با اشاره به نمونه بودن بردارش در خصوصیات اخلاقی، افزود: تا زمانی که جبهه نرفته بودم نمی دانستم که برادرم در جبهه فرمانده است، هر موقع از جبهه می آمد خانه از او می پرسیدم در جبهه چه می کند؟ و ایشان می گفت: لباس بچه ها را می شورم و کفش هایشان را واکس می زنم، تا زمانی که خودم به جبهه اعزام شدم، سه ماه در کردستان بودم و اعزام مجدد برگشتم دوکوهه برادرم آنجا بود، صبح که ...
قبر شهیدی که عطر و بوی گلاب می هد + عکس
روی اتوبوس چسبیده بود. چهره آن شهید برایم آشنا آمد، به خاطر آوردم که اعلامیه شهادت وی را بر روی دیوار حرم امام (ع) دیده بودم. وقتی به تهران رسیدیم، نیروهای گردان با استعداد یک گروهان به منطقه عملیاتی رفتند اما من و سیداحمد چون مجروح بودیم، ماندیم. احمد دو روز بعد با من تماس گرفت و گفت: به دلم افتاده است که عملیاتی در پیش است . آن روز با هم تصمیم گرفتیم که خودمان را به نیروها برسانیم ...
پوتین را گذاشت روی چشمش و گفت: قدمت بر چشم!
به گزارش اصفهان زیبا ؛ روز جمعه بود؛ بیست ودوم دی و هم زمان با اولین شب ماه رجب و شب میلاد امام محمدباقر (ع). بچه های دوره با بیل های مکانیکی در حال جست وجوی پیکر مطهر شهدا بودند که یک دفعه با صدای یکی از راننده ها که شهیدی پیدا کرده بود، توجهمان به سمت او جلب شد. وقتی خودم را به آنجا رساندم، با پیکر این شهید مواجه شدم. دیدم بدنش کامل است و از سطح خاک بالاآمده. از همان جا فهمیدم شهید حتما پلاک ...
یکی از فرشتگان سرزمین من رفت پیش فرشته ها...
: بار ها اتفاق افتاده دختران جوان و خانم هایی که شال و روسری شان روی شانه هایشان بود را در برنامه بعدی مان، با حجاب و حتی بعضی ها را با چادر دیده ایم. مثلاً یک بار یکی از دختران جوان آمد و گفت: من یک روز که از سرزنش اطرافیان خسته شده بودم، چادرم رو کنار گذاشتم. همون روز شما رو در ایستگاه مترو دیدم و در برنامه تون شرکت کردم. بعد از اون بود که تصمیم گرفتم دوباره چادر سر کنم. من منتظر یک تلنگر بودم و ...
در ستایش گوش کردن
و یا دلم می خواهد زودتر صحبتش تمام شود. این ایراد را خودم می دانم و خصوصاً پدر و مادرم به خاطر آن همیشه به من تذکر داده اند. وقتی می دیدم یکی دو نفر از دوستانم در زمان بیکاری بین کلاس ها دارند پادکست گوش می کنند، خیلی متعجب می شدم و با خودم می گفتم چه حوصله ای دارند و مگر می شود آدم یک ساعت یک جا بنشیند و چیزی گوش کند. یکی از آنها پیشنهاد کرد که امتحان کنم و من خندیدم و گفتم حتی 5 دقیقه اش را ...
پدرم بی آنکه بداند تابوت برادرم را به دوش کشیده بود
هم مشغول جا به جایی پیکر ها می شود. خودش بعد ها تعریف کرد وقتی اولین تابوت (که تابوت برادرم بود، اما پدرم خبر نداشت) را روی دوشم گذاشتم، دیدم نمی توانم نفس بکشم و قفسه سینه ام سنگین شد. حالم خیلی بد شد. همه اش می گفتم علت این حالم چیست؟ تا اینکه روز بعد زنگ زدند و خبر شهادت پسرم را دادند. آن لحظه متوجه شدم آن تابوت که بردوش می کشیدم تا به معراج شهدا انتقال بدهم تابوت پسر خودم بود. ...