برای رفیقم کیومرث/ چطور در 16 سالگی دیگر بچه نبودم!؟
سایر منابع:
سایر خبرها
بیشتر از آنچه می خوانید، فکر کنید
همیشه دنبال یک گوشه ی دنج، پشت شلوغی های سرسام آور کوچه و بازار های عراق می گشت تا کتاب هایش را بندازد زیر بغل و تکیه زده به خنکای دیوار های نم دار انباری خانه شان، دو خط بخوانَد، اما اندازه دو هزار سال، فکر کند. خیلی برایش مهم بود که آدم ها بیشتر از خواندن و حرف زدن، فکر کنند و به خاطر همین، اگر شاگردهایش را توی راه، سر به هوا می دید، بهشان تشر می زد و می گفت: بیشتر از آنچه می خوانید، فکر کنید ...
شهیدی که روز و ساعت شهادتش را می دانست!
شرح است: 22 سالم بود که اغلب با دوستم به نماز جمعه می رفتیم و معمولا صف آخر می نشستیم. مادر حسین آقا هم صف اول می نشست و، چون در ستاد اقامه نماز فعال بود، هر هفته حضور داشت. البته من نمی شناختمش. آن روز نمی دانم قسمت بود یا اتفاق، با دوستم خلاف هفته قبل نشستیم صف سوم، حاج خانم گاهی بر می گشت و مرا می دید. بعد دوستم را صدا کرد و در مورد من پرسید، تلفن خانه را هم همان جا از او گرفته بود ...
شاه، شش سال پس از کودتا: مصدق منابع درآمد ما را خشکاند
... بدین ترتیب اطمینان داشتید که یک روز بالاخره یا شما یا آقای مصدق پیروز خواهید شد و او هم مثل شما منتظر فرصت است؟ بله. در تاریخ 16 اوت 1953 [25 مرداد 1332] بعد از منصوب ساختن ژنرال زاهدی به نخست وزیری، در همان وقت که دکتر مصدق با تکیه به سازمان های مخفی و غیرمخفی خود اعلام داشت که نخست وزیری زاهدی را به رسمیت نمی شناسد، شما چرا به بغداد رفتید؟ رفتم، برای این که ...
معرفی سریال های دنیای Game of Thrones که در دست ساخت هستند
کردنِ هویتِ واقعی اش بپوشاند. بنابراین، او به عنوانِ جایگزین، نشانِ روی یک سپرِ قدیمی را که در اسلحه خانه ی پدرش دیده بود، برای دخترِ نقاش توصیف می کند. نشانِ توصیف شده شباهتِ انکارناپذیری به نشانی که دانک برای خودش انتخاب می کند، دارد: یک درختِ نارون با یک ستاره ی دنباله دار در بالای آن. در کتاب می خوانیم: هنگامی که زن سپرِ تازه رنگ شده را به او نشان داد، گفت: زیبا انجامش دادی. بیشتر یک منظره ی زیبا ...
درباره رشید محمد حسینی معلم فداکار خوزستانی و 32سال آموزگاری در مناطق عشایری/ خدمت در خط مقدم
تمام شد، برای ادامه تحصیل به یکی از مدارس شبانه روزی در شهر لالی رفتم. به این ترتیب کلاس های هفتم تا نهم را در مدرسه شبانه روزی شهید بهشتی لالی به پایان رساندم. بعد هم در مسجدسلیمان امتحان دانشسرای مقدماتی را دادم و موفق شدم وارد دانشسرا شوم و رشته مقدس معلمی را انتخاب کردم. در ادامه در دانشسرای مقدماتی شهید مطهری مسجد درس خواندم تا توانستم دیپلم خودم را بگیرم و پس از آن مستقیماً به استخدام آموزش ...
مردی که شروع و پایان زندگی اش زیبا بود
امسال دومین ماه رمضان است که حاج فریدون نیست تا برای مسابقات قرآن شهر منتظران، در هول و ولا بیفتد. ماه رمضان امسال ویلچرش بیقرار نیست و کسی روی آن ننشسته و طول و عرض زینبیه شهر منتظران را بارها و بارها طی نمی کند تا مطمئن شود همه چیز درست و مهیاست و مهمانان کم و کسری ندارند. ویلچر حاج فریدون بعد از 34 سال رفاقت با او، دومین سال است که آرام است؛ مثل خود حاج فریدون که حالا دیگر دردهایش تمام شده اند ...
مادرِ فقرا/ جهان افزایش رفاه را مدیون این زن است
دلیل زیبا یا شاید هم بد دارد. پدر و مادرم همیشه سرشان شلوغ بود. برای همین، ما اغلب در خانه، دور از والدینمان اما کنار دوستان و پسرعموهایمان، با آزادی و شادی زیادی بزرگ شدیم. من از بچگی جثه خیلی ریزی داشتم. به گفته مادرم، در شش سالگی خواندن و نوشتن را یاد گرفتم، اما از آنجا که شبیه یک بچه چهارساله بودم، بزرگ ترها فکر می کردند من واقعاً باهوش هستم. در صورتی که به نظر خودم این نشانه هوش بالا نبود ...
راهی به دوری فلسطین به نزدیکی مسجدالاقصی/قلب سنندج برای غزه تپید
وقتی به یاد دارم برای همه راهپیمایی ها حاضر شدم و وظیفه خود می دانم که برای دفاع از مظلوم بیایم هر چند این کمترین کاری است که از دستم برمی آید. کریمی بیان کرد: هر شب با دیدن جسم های تکه تکه شده کودکان فلسطینی هزار بار تکه تکه می شوم و دوباره از نو زجر می بینم و ای کاش نبودم و این روزها را نمی دیدم. این خانه عنکبوت به خودی خود سست است و امروز در سست ترین حالت ممکن قرار دارد و ...
الی... ؛ سفرنامه ای با رنگ و بوی فلسطین/ناگفته های یک خانواده آواره اهل غزه
.... سلطان اختفاهای طولانی و هدف ترورهای نافرجام، معلم محبوب دبیرستان های غزه که برای اردوهایش سر و دست ها شکسته می شده و بابای مهربان جنگ زده ها که مؤسسه خیریه اش وام تجهیز مسکن می داده و بچه های زخمی توی بیمارستان ها را خوشحال می کرده، دارد توی جاده های پیچ در پیچی که محدودیت سرعت ندارد می تازد و عجیب اینکه اسرا آرام خوابیده، مثل همه زندگیش که هر وقت بعد از تنهایی ها و سختی ها به ابویاسر رسیده ...