گفتگوی اختصاصی با موسی یاراحمدی کسی که امیرمحمد را پیدا کرد
سایر منابع:
سایر خبرها
تعطیلی آخر هفته پنجشنبه یا شنبه می شود؟
باعث افزایش حدود 10 درصدی هزینه های نیروی انسانی دولت می شود و می دانید تورم ایجاد می کند، بار این تورم روی دوش مردم است و در سالی که بناست ما به هر حال همه دست به دست هم بدهیم، جهش تولید داشته باشیم و امیدواریم با این باعث کاهش تورم شویم آن باعث افزایش تورم می شود، البته ما به عنوان بخش خصوصی قطعاً حمایت می کنیم، چون بلدیم بهره وری را افزایش دهیم از آن طرف می خواهیم آقایان قطعاً به فکر این باشند که ...
مادر شهید اقتدار: عملیات وعده صادق دلم را آرام کرد
از چیزی خبر ندارم. خودش هم مضطرب می رفت و می آمد. حسین پسر دیگرم هم که خبر داشت سریع رفته بود پادگان و دیده بود همه چیز می سوزد. آمد خانه. به بچه ها گفتم: امروز خودتان غذا بخورید، من بدنم جان ندارد. انگار به قلب مادر الهام می شود. آنها گفتند ما هم گرسنه نیستیم. البته پسرهایم هم قطعی نمی دانستند که وحید شهید شده. مادر شهید رنجبر خاطرنشان کرد: فردا صبحش پسرها گفتند مامان می خواهیم برویم ...
مخفی کردن جسد مادر زیر تختخواب بچه مدرسه ای اش / مرد تهرانی چقدر سنگدل بود !
بار برای تفریح به آنجا رفته بودیم و با شرایط محیطی آنجا آشنا بودم. چه شد تصمیم گرفتی گزارش کنی؟ خانواده همسرم و بچه ها از غیبت او نگران شده بودند و اگر گزارش مفقودی نمی دادم به من شک می کردند. به همین دلیل چهارمین روز بعد از جنایت، پیش پلیس رفتم و ماجرای گم شدنش را گزارش کردم. ولی در تمام این مدت از عذاب وجدان لحظه ای آرامش نداشتم و از اینکه همسرم را به قتل رسانده ام بشدت پشیمانم. کدخبر: 990529 1403/02/03 08:05:00 لینک کپی شد ...
از جان گذشتگی در عمق چاه
برگشتم و با گرفتن یقه و بستن طناب به بدنش او را به بالای چاه فرستادم. بعد از فرستادن آخرین مصدوم، آرمان به من که یک پله از او بالاتر بودم گفت سیوان برو راه را باز کن تا من هم بیایم. رفتم و طناب را فرستادم پایین و گفتم آرمان بگیرکه گرفت. چون داخل چاه دچار گازگرفتگی شده بودم، بعد از خروج دچار تنگی نفس، حالت تهوع و استفراغ شدم. آرمان هنوز داخل چاه بود. حدود 100مرد آنجا بودند، اما هیچ کس حاضر نشد وارد ...
مخفی کردن جسد مادر زیر تخت فرزند
با همسرم چندین بار برای تفریح به آنجا رفته بودیم و با شرایط محیطی آنجا آشنا بودم. چه شد تصمیم گرفتی گزارش کنی؟ خانواده همسرم و بچه ها از غیبت او نگران شده بودند و اگر گزارش مفقودی نمی دادم به من شک می کردند. به همین دلیل چهارمین روز بعد از جنایت، پیش پلیس رفتم و ماجرای گم شدنش را گزارش کردم. ولی در تمام این مدت از عذاب وجدان لحظه ای آرامش نداشتم و از اینکه همسرم را به قتل رسانده ام بشدت پشیمانم. منبع: روزنامه ایران ...
دعوا در صف نانوایی منجر به کنده شدن گوش پسر جوان شد
با هم جر و بحثمان شد. شاکی 24 ساله گفت: دعوا بالا گرفت و دست به یقه شدیم اما یک دفعه متهم با دندانش گوش چپم را کند و شروع به فرار کرد. مردم او را گرفتند و تحویل پلیس دادند، من هم به کلانتری رفتم اما چون تکه گوشم مقابل نانوایی افتاده بود و برای پیوند آن را نیاز داشتم دوباره به آنجا برگشتم. دو ساعتی از درگیری گذشته بود که تکه گوش را پیدا کردم و برداشتم و داخل دستمالی گذاشتم و ...
سرلشکری که هدیه 3 میلیون تومانی شاه را رد کرد | نظامی شاهنشاهی چطور بعد از انقلاب فرمانده ارتش شد؟
جاهایی از منزل را رنگ کنند؛ به نقاش ها گفتم شما که دارید این جا کار می کنید، مواظب باشید یک وقت در حیاط را باز نکنید. کلتم کنارم بود و لب حوض نشسته بودم؛ یکی از نقاش ها روی نردبان بود؛ دیگری هم داشت نقاشی می کرد، یک پسربچه هم همراهشان بود که سطل ها را تمیز می کرد. تیمسار یک سینی چای آورد؛ گفتم این ها که بالا نشسته اند، مدام دارند ما را کنترل می کنند منظورم کسانی بودند که از بالکن یکی از اتاق های هتل ...
عاشقانه سرای روز های روشن | گفت وگو با مهران پوپل شاعر جوان افغانستانی
سقوط هرات ساعت حدود چهار عصر دومین روز سقوط هرات است. به دلیل این اتفاق تلخ، مغموم و بهت زده نشسته است و اخبار را دنبال می کند. صدای در خانه بلند می شود. در را که باز می کند، هشت نفر طالب مسلح را می بیند که آمده اند او را با خودشان ببرند و می برند. چندی که می گذرد او را می فرستند به زنده جان. در میان راه چشم هایش را هم می بندند. با رسیدن به مقصد شروع می کنند به شکنجه دادن. می ...
ناگفته هایی از نجات یافتگان در کوهستان | طبیعت گردانی که با مرگ دست و پنجه نرم کردند
رود چند نفر از اهالی روستا را دیدیم. از این سو با داد و فریاد آنها را متوجه خود کردیم و از آنها کمک خواستیم. آن موقع حوالی ساعت 6 بود و هلال احمر را درنیز جریان قرار دادیم. مردم روستا نیز که متوجه شده بودند ما در گیر افتاده ایم به کمک ما آمدند. آنها به سختی از بالای کوه خود را به ما رساندند. بعد از آنها نیز گروه امداد رسیدند. بدین ترتیب ما را با خود به پایین بردند. مردم روستای برده سور به ما ...
محمد علی جهان آرا؛ سردار مقاومت و ایستادگی
نقل از همسر شهید) امیدی به زنده ماندن نداشتیم. مرگ را می دیدیم. بچه ها توسط بی سیم شهادت نامه خود را می گفتند و یک نفر پش بی سیم یادداشت می کرد. صحنه خیلی دردناکی بود. بچه ها می خواستند شلیک کنند، گفتم: ما که رفتنی هستیم، حداقل بگذارید چند تا از آن ها را بزنیم، بعد بمیریم. تانک ها همه طرف را می زدند و پیش می آمدند. با رسیدن آن ها به فاصله صد و پنجاه متری دستور آتش دادم. چهار آرپی جی داشتیم. با ...
روایت تنها شاهد اولین ترور
در یکی از اتاق های هتل روبه رو دائماً عده ای دارند اینجا را کنترل می کنند. ایشان گفتند: چرا به این بندگان خدا پیله کرده ای؟ ساعت حدود 9 بود که در زدند. تا آمدم بروم و در را باز کنم، آن پسربچه دوید و در را باز کرد. بلافاصله یکی از آن فرقانی ها اسلحه کلاشینکف را زیر گلویم گذاشت و کلتم را گرفت و خشاب آن را بیرون کشید و به طرف باغچه پرت کرد. بعد مرا هل داد و به رویم رگبار بست! شهادتین ...
تیمسار ارتشی که محل دفن او را امام خمینی (ره) مشخص کرد
شدم یک گروه نقاش ساختمان به خانه او آمده تا جاهایی از منزل را رنگ کند؛ به نقاش ها گفتم شما که دارید اینجا کار می کنید، مواظب باشید که یک وقت در حیاط را باز نکنید. کلتم کنارم بود و لب حوض نشسته بودم؛ یکی از نقاش ها روی نردبان بود؛ دیگری هم داشت نقاشی می کرد، یک پسر بچه هم همراهشان بود که سطل ها را تمیز می کرد. تیمسار یک سینی چای آورد؛ گفتم اینها که بالا نشسته اند، مدام دارند ما را کنترل می کنند ...
قتل دسته جمعی هولناک در کرج
قیافه حق به جانبی گرفت و گفت: تو به من شک داری؟؟؟ سر همین موضوع باهم مشاجره کردیم و بعد او قهر کرد و رفت خانه مادرش. بعد از سه هفته با واسطه بزرگتر ها او را به خانه بازگرداندنم. همان روز درحالی که او داشت خانه را جارو می کشید متوجه شدم فرد ناشناسی به تلفن او زنگ زده وبعد هم پیامک داد..... وقتی از او سؤال کردم او جواب درستی نداد. خیلی عصبانی شدم وبعد از درگیری لفظی موضوع تمام شد تا اینکه فردای همان روز حدود ساعت یازده صبح وقتی از محل کارم به او زنگ زدم پاسخ نداد. ساعت یک بود درحالی که نگران بودم به خانه برگشتم دیدم همسرم خانه نیست. ...
خردجو؛ آن گونه که بود
، کارآموز و نصف روز بودم و بقیه روز هم دانشکده می رفتم و آن موقع سال1346 بانک توسعه صنعتی و معدنی در کل حدود 75تا 85نفر پرسنل داشت. این تعداد نزدیک به وقوع انقلاب حدود 250نفر شده بودند. برخلاف ظاهر که همه می گفتند از مرحوم خردجو می ترسند و اینکه او آدم خشنی است، ولی به نظرم چنین فردی نبود؛ چون بسیار آدم خجولی بود، خشن نبود. بیشتر خجول بود، یعنی خیلی راحت نبود که با همه شوخی کند. مثل بعضی از ...
روند شکل گیری شعر ایلام زمینه ساز ترقی دیگر رشته های هنری استان شد
از دهه 60 با تخلص شاعری میثم دادخواد شعر می سراید، گفت: از کودکی خودگویه هایی داشتم، در همان زمان احساس می کردم ناخودآگاه با خود، دوبیتی می گویم، تا اینکه پدرم مرا با کوهستان آشنا کرد. کوه، تأثیر شگرفی بر ذوق شعری من داشت، کوهستان نگاه بسیاری از شاعران را به خود جلب کرده است. یعقوبیان تصریح کرد: دوره ابتدایی وقتی به مدرسه رفتم به راحتی می توانستم شعر بگویم. تا اینکه کلاس دوم بودم و بعد ...
راز جسد اسیدی جوان تهرانی در بشکه آبی فاش شد + فیلم و گفتگو با متهم
ادامه داد: چند روز قبل ساعت 4 صبح شاهین با من تماس گرفت، پریشان و مضطرب بود. گفت بدبخت شده ام، به او گفتم چه شده که این وقت صبح با من تماس گرفته ای که گفت یک نفر را کشته ام. هر چه از او پرسیدم چه شده و چه کسی را کشته ای، چیزی نگفت. چند ساعت بعد شاهین دنبالم آمد اما خیلی عادی بود به من گفت بیا برویم برایت سگ بخرم. بعد هم ناهار خوردیم. به او گفتم ماجرای قتل چه بود، گفت یک چالش اینستاگرامی ...
داستان غسل دادن شهیدی که چیزی به عنوان کاسه سر برایش نمانده بود
توصیفی ناراحت کننده از آن لحظات است را می خوانیم: سه چهار نفری روی صندلی کنار راننده جا گرفتیم و رفتیم. پای مان که به جنت آباد رسید از تعجب دهانم باز ماند. در عرض چند روز آن قدر تخریب شده و وضعیتش به هم خورده بود که فکر کردم شاید ما به قبرستان دیگری آمده ایم. از زهرا حسینی پرسیدم این همون جنت آباده؟ گفت آره، گفتم آخر پس چرا این جوری شده؟ گفت: خب شب و روز دارند می کوبند. به خاطر همینه که ...
ای که مرا خوانده ای راه نشانم بده
... دخترک دوید سمت آشپزخانه. من هم هراسان تر دنبالش رفتم. خانم بلندقدی کف آشپزخانه دراز کشیده بود و کلی هم سبزی و آش رشته روی فرش ریخته شده بود. یک کاسه بزرگ هم شکسته و آبی که روی سرامیک ها را خیس کرده بود. رو کردم به خانم همسایه و گفتم: -سلام چی شده خانم جان؟ چشم هایش را باز کرد. آرام نگاهم کرد و دوباره چشم بست. جلوتر رفتم. تمام لباس هایش خیس بود. دوباره گفتم: خانم ...
جای خالی سرزمین شعر در تلویزیون
جوانب را بسنجد و آنها را در نظر بگیرد. ضمن اینکه باید توجه داشت سرزمین شعر یک رقابت نبود، یک محفل شاعرانه بود برای پیوند دادن مردم با شعر معاصر و بالا بردن سلیقه و رشد ذائقه آنها. من در اولین صحبتی که با بچه ها برای دعوت داشتم گفتم رسانه ملی در حال یک سرمایه گذاری جدی روی شعر است، پس ما با این نیت شرکت کنیم که فضا را گرم کنیم تا شعر در رسانه ملی جای خودش را باز کند. یعنی مسیری ...
یک شهر شبیه حاج قاسم شده بود!
صورتم خونی بود و طا ها از دیدنم وحشت زده شده و جیغ می زد. بدنم می سوخت و تمام ماشین آن مرد مهربان پر شده بود از خون. هرکس بود خدا خیرش بدهد به بیمارستان که رسیدیم خودم مشخصات مان را گفتم و بعد هم از حال رفتم. دخترم پیکر شهیدان سعیده و زهرا را که همراه هم بودند را دیده بود. می گفت؛ سعیده و زهرا انگار خواب بودند. آرامش عجیبی بر چهره داشتند. سردار دلیر ایرانی، سلیمانی مادر در ادامه ...
ماجرای کنار کشیدن عمو قناد از برنامه فیتیله ای ها چه بود؟ + فیلم
پاسخ به این سوال که آیا دوست دارید بعد 10 سال درباره ماجرای تعطیل شدن فیتیله ای ها صحبت کنید؟ توضیح داد: معمولاً کسی از خانه خودش صحبتی را بیرون نمی برد. بخاطر آن اتفاقی که در آن برنامه افتاد، واقعاً دلم شکست! جالب اینجاست که مردم هم متوجه شدند، چه اتفاقی افتاده است. از نظر من آن برنامه دیگر برنامه همیشگی ام نبود. تنها کاری که می کردم، در عین اینکه جمعه ها ساعت 6:30 صبح به شبکه می آمدم، در خلوتی ...
بازارچه های مرزی تشنه صادرات
مناطق شهری و روستاهای نوار مرزی را نیز به همراه دارد. ملک زاده قبل از این اعلام کرده بود: اقتصاد نواحی مرزی، هم شاخص اصلی در برقراری ارتباط بین کشورهای همسایه و هم امرار معاش مردم مرزنشین است. اگرچه رونق و احیای بازارچه های مرزی نقش زیادی در ایجاد اشتغال پایدار دارد. جمشید نفر ، رئیس کمیسیون صادرات اتاق بازرگانی ایران، نیز اعلام کرده بود: بازارچه های مرزی در صورت مطالعه دقیق به سرعت می توانند اهدافی ...
من و امیرخان
...، اگر الان سرحالی برو سر کارت، در ضمن آماده شو بریم خون بدیم. سازمان انتقال خون در روابط عمومی مستقر شده بود برای اهدا کننده های خون. هر دو راه افتادیم برای خون دادن. اول امیرخان رفت برای خون دادن، خیلی زمان نبرد که آمد. گفت: فشار خونم خیلی بالا بود، گفتند نمی توانی خون بدهی. نوبت من شد. من هم رفتم داخل. اول فشار خونم را گرفتند، دکتر گفت فشارت خیلی پایین است. شما هم نمی ...
بغض کاپیتان تیم ملی بوکس شکست/ موسوی: آقای رحمتی، تهمت نزنید
عاشری در اتاق بودند که گفتند کجا بودی که فونتانا ناراحت شده و معتقد است تو بی نظمی کرده ای. من هم همان لحظه عکس رادیولوژی را نشان دادم و گفتم برای این نبودم. آقای واعظی باید دلیل را به فونتانا می گفت. به نظر من یک کارهایی شده و خبرها اشتباه به فونتانا رسیده اند که او ناراحت شده بود. حتی آقای جاسم دلاوری به من گفت با مترجم پیش فونتانا برو که من هم با عکس رفتم و ایشان ساعت عکس را هم دید. ...
خودتان را آماده کنید...
هایی که توی گلوشه حالش بد شده. جملات آخر مهدی را نمی فهمیدم. هرچه گازِ ماشین را می گرفتم، انگار خیابان ها بیشتر کش می آمد. وقتی رسیدم بیمارستان، رفته بود توی اتاقِ احیا. بچه ها و همسرش را می دیدم که بی تاب توی بیمارستان راه می روند و هراسان شده اند. به دوسه دقیقه نرسید که گفتند با شوک هم احیا نشده. نمی توانستم باور کنم. شبِ قبل تازه برایش تولد گرفته بودند و تا صبح با پسرش حرف زده بود. مگر می شود؟ با ...
شهید ابراهیم هادی، ستاره ورزش کشتی ایران
ما می آمدند. معلوم بود از کانال می آیند. فریاد زدم و بچه ها را صدا کردم. به بقیه هم گفتم تیراندازی نکنید. بالاخره آن سه نفر به خاکریز ما رسیدند. پرسیدم:از کجا می آیید. حال حرف زدن نداشتند. یکی از آنها آب خواست سریع قمقمه رو به او دادم. دیگری هم از شدت ضعف و گرسنگی بدنش می لرزید و سومی بدنش غرق به خون بود. وقتی سرحال آمدند گفتند: از بچه های کمیل هستند. با اضطراب پرسیدم: بقیه ...