سایر منابع:
سایر خبرها
شهیدی که سرنوشتش با پاییز عجین شد
؟ اما نمی توانم. نهایت زورم در یک کلمه خالصه می شود کلمه ای که برایم همه زندگی و دارایی ام است؛ رسول. می پرسم: رسول؟ خیلی قاطع می شنوم: حتما شهید شده. گیج و منگ در چشمانش زل می زنم. خواب دیشب از مقابل چشمم می گذرد. آتش زبانه می کشد و شعله اش رسول را می بلعد. امام حسین(ع) سوار بر اسب سفیدش می تازد. سرش را از تن جدا می کنند و قطرات سرخ خون در میان برگ های پاییزی می رقصد. با داشی و مامان به ...
زینب موسوی: زندگی روزمره ما آغشته به سیاست است
برای اجراهایت؟ اگر بخواهم بروم استیج و مثلا 15 دقیقه برنامه اجرا کنم، بله متن می نویسم اما اجراهای کوتاهم نه، فقط یک بار در ذهنم شروع و پایان را مرور می کنم. می خواستم بپرسم متن هایت از ادبیات مایه می گیرد یا نه. رمان نمی خوانی؟ چند تایی در دوره نوجوانی خوانده انم. چرا رمان نمی خوانی؟ دلیلش خیلی معمولی است که بیشتر آدم ها به آن فکر نمی کنند ...
آیا صدازدن والدین با اسم کوچک، نشانه صمیمیت است؟
به گزارش شهرآرانیوز، مامان می تونم با اسم کوچیک صداتون بزنم؟ با تعجب نگاهش می کنم و علتش را می پرسم. می گوید: آخه ساناز هم مامانش رو با اسم صدا می زنه. میگه چون خیلی با هم دوستن. می پرسم: مگه ما با هم رفیق نیستیم؟ کمی فکر می کند و می گوید: خب چرا، ولی این جوری خیلی با هم رفیق میشیم. فکرم پیش والدین ساناز می رود؛ اینکه چگونه خانواده ای هستند و چرا ساناز باید والدینش را با اسم کوچک صدا بزند و چرا مسئله به این کم اهمیتی برای دختر هفت ساله ...
می گفت شهادت در جوانی قشنگ است
شوی من هم راضیم به رضای خدا؛ اما اول بمانید به اسلام خدمت کنید. بعداً شهید می شوی. محمد گفت: نه! من این را به شما بگویم که دوست ندارم پیر بشوم و بعد شهید شوم. اینکه بگویند فلانی 50 سالش بود و شهید شد من اصلاً دوست ندارم. به شوخی ادامه داد: دوست ندارم آن وقت که پیر و پلاسیده شدم بگویند: اینکه دیگر عمرش را کرده بود بعد شهید شد. هر چیزی در جوانی قشنگ تر است؛ من دوست دارم مانند حضرت علی اکبر امام ...
قرار بود نهضت ضدفساد وگشت ارشاد علیه مسئولان فاسد راه بیاندازید چی شد ؟
گشت ارشاد می نوشتم با خودم گفتم احتمالاً این نوشته ها نیز نه تنها موجب جمع آوری این طرح ضدملی نخواهد شد، بلکه اوضاع را بدتر خواهد کرد. چیزی نمانده بود از نوشتنش کلاً منصرف شوم. یعنی با خودم گفتم، اگر واقعاً نوشتن من و امثال من باعث شود تا روزگار بر مردم این سرزمین سخت تر بگذرد و عده ای صرفاً برای لجبازی با منتقدان اوضاع را بدتر از این کنند چه؟ مگر قصد ما از این انتقادها اصلاح جامعه نیست ...
بنّای عارفی که زمان و مکان شهادتش را می دانست...
...، مادر بود و عشق مادرانه به او اجازه نمی داد تا به رفتن پسرش رضایت دهد. اما به هر طریقی بود، عبدالحسین او را راضی می کرد و می رفت. دست و صورت مادر را می بوسید و به او می گفت: مادرجان! حتماً شما رضایت کامل نداری، حتماً برایم دعا نمی کنید که من شهید نمی شوم. به خاطر علاقه ای که جوانان روستا به او داشتند، هنگام رفتن به جبهه با او همراه می شدند. عبدالحسین نصف بچه های گلبو را با خود برد ...
مراسم اوکوز قوربانی و شبی که همه کوفته می خورند!
مرا به مسجد جامع می رساند. فکر می کنم هیچ جوره نمی توانم لطف ایشان را جبران کنم. فقط تشکر می کنم و او می گوید در دنیا به این اصل معتقدم که انسان ها بهتراست برای همدیگر مفید باشند و بتوانند مشکل کسی را حل کنند. یک ساعت در مسجد جامع منتظر می مانم، در آشپزخانه بزرگ مسجد زیلوهای تمیزی پهن شده و ظروف مورد نیاز هم روی زیلوها قرار دارد. با خودروی نیسان پیکر گاو قربانی را به آشپزخانه آورده و شروع به شقه شقه کردن و تقسیم بندی گوشت و استخوان آن کرده و در بین اهالی روستا پخش می کنند و زنان کدبانوی روستا با گوشت آن کوفته لذیذی درست کرده و نوش جان می کنند. ...
این فرمانده بلندپایه سپاه، کابوس اسرائیل بود /راز میخ هایی که در کمد حاج حسن بود
دایره دوم و الی آخر. خانواده باید به هم متصل باشند. بچه ها مهر و محبت را می بینند و یاد می گیرند. حاج حسن آدم ها را برای خودشان دوست داشت. ما با هم رشد کردیم و بزرگ شدیم. من خیلی از ایشون یاد می گرفتم. راز میخ هایی که در کمد حاج حسن بود نظم حاج حسن انقدر چشم گیر بوده که حاج خانم دلش نمی آید، از این نکته بگذرد. کمی چهره اش در هم کشیده شده و می گوید: شبی که حاج آقا به شهادت رسید ...
تقسیم عشق در زندگی زوج مبتلا به ای ال اس /بیماری جزیی از زندگیست
، مبلغ 8 تا 9 میلیون کارت می کشیدم. از سودابه درباره پیشرفت مراحل درمان با وجود صرف این گونه هزینه های سنگین می پرسم که توضیح می دهد؛ پس از مراحل متعدد سلول درمانی، یک تا دوبار علائم خوب با حرکت اعضای بدن مجتبی قابل شهود بود، تصور کنید دستی که به هیچ وجه کار نمی کرد به یکباره ساعت دو نیمه شب این دست بلند شد و روی بازوی من نشست، واقعاً آن لحظه در حال خودم نبودم؛ می خواستم از خوشحالی فریاد ...
گروه تحقیق انتشارات خط مقدم با دست پر به نمایشگاه کتاب می آید
... در صدایش تحکم بود و دستور. اما به سادگی زیر بار حرفش نمی رفتم: _ حججی! بنویس دیگه من آماده ام. _ نه آقا محسن! تو قبلاً رفته ای. نمیشه دیگه وقتم رو نگیر. امکان نداره. _ خب اینکه بد نیست. تجربه دارم، بهتر می جنگم. _ می دونم اما به من گفتن فقط یه نفر رو همراهت بیار، همین. خواست مرا از سرش وا کند، شروع کرد به صحبت با بقیه. مانده بودم چی بگویم که ...